اولش یقین داشتم که داری تلافی می کنی اما شاید باور نکنی که خودم را سزاوار این رفتار دونستم...نمی دونم ولی کاش تلافی می کردی
کاش مثل قبل ساده و مهربون از کنار رفتارهای بچه گانه ام نمیگذشتی
کاش نسبت به همه چیز بی تفاوت می شدی
کاش می گفتی که دیگه واست مهم نیستم
کاش با مهربونی شکنجه ام نمی دادی
هیچ می دونی داری با پنبه سر میبری
تند باش و مغرور و زننده ...تلافی کن...
به نام او
یه نفس عمیق و راحت...ریه های پر از اکسیژن (به همراه مقداری مونوکسید کربن ،سرب ،جیوه،کادمیم،و سایر عناصر حیاتی).بلاخره جمعه کنکور دادم.خدا را شکر بد نبود.نمیدونم چرا اونطور که باید درس نخوندم تا نتیجه خیلی بهتری بگیرم (اصلاً مهم نیست).اما همون روز شنبه زمانی که صدای تلویزیون را شنیدم که گفت 26ام...بال در آوردم دیگه 25ام گذشته بود...به به چه حس خوبی...حالا بعد از این بدون دغدغه روزام مال خودمه...هر چند اون موقع خیلی درس نخوندم .
کلی کار عقب مونده دارم که باید انجام بدم
تو خبرها بود که:
پلیس عراق اعلام کرد بامداد روز گذشته بمبی در مسیر کاروان زائرانی که برای برگزاری مراسم اربعین حسینی در منطقه حی القاهره در شمال بغداد ، پیاده عازم شهر مقدس کربلا بودند منفجر شد و براثر آن پنج زائر کشته و چهار نفر دیگر نیز زخمی شدند.
یاد این شعر مولانا افتادم:
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما پرده شمایی
پارسال همین موقع ها بود که من مردم...یه پارچه سفید روم کشیدن.اطرافیان داشتن به این موضوع فکر میکردن که کی به خانواده ام خبر بده...چی بگه...همینجوری داشتم گوش میکردم.ببینم که نتیجه چی میشه....نگران بودم.کاش به بابا نگن...گناه داره آخه مامان جان هم که قربون خدا برم طاقت نداره...تکلیف چیه؟این بنده های خدا چیکار کنن؟باید به یه نفر بگن دیگه...
بعدش یاد خودم افتادم...خیلی اوضاع بد نبود.دلم واسه خودم سوخت.خیلی کارها همینجوری مونده بود که دلم میخواست انجامشون بدم.همیشه از خدا یه فرصت خواسته بودم که اونم الحمدلله تا اون موقع بهم نداده بودش...
الان بعد از این همه وقت اون فرصته پیش اومده.اما من انگار همون پارسال واقعاْ مرده ام.همینجور دست رو دست گذاشتم و هیچ...تماشا میکنم.آخه قربون نوع بشر برم با این همه فضایل اخلاقی...آخر این غرور چه بلایی سرمون بیاره!!!نمیدونم...ولی کاش همون پارسال مرده بودم.حداقل میگفتم خدا جون تو فرصتش را ندادی وگرنه من همه چیز را مرتب میکردم...اما اگه الان بمیرم نگرانیام بیشتر از قبل شده...
اما آخه...
اما و آخه نداره...ولی دلم نمی خواد بمیرم
یادداشت قبلی را گذاشتم که بتونم حرف بزنم.آخه چند وقت پیش یه جایی خوندم که زنها این روزها همپای مردا کار میکنند ...دسته چک دارن...وام میگیرن...بچه بزرگ میکنن...با مدیر و همکار کلنجار میرن...پس به تساوی رسیدن!!!جالبش اینجا بود که این مطلب را یه خانم گذاشته بود!
اما نمیدونم چرا هیچکس حتی تفاوت مسئولیت با حقوق را برای اون خانم یا خیلی از ماها که این برداشت را داریم توضیح نداده بود...
خلاصه این که ذهنم درگیر این موضوع بود تا اینکه مطلب شریعتی را دیدم....گذاشتمش اینجا تا شاید گذرمون بیشتر به این سبک مطلب بخوره
و این, رنج است
دکتر شریعتی