zahra

no comment

zahra

no comment

شگفتا ! وقتی ‌ بود نمی‌ دیدم‌ ،
وقتی‌ می‌ خواند نمی‌ شنیدم‌ ...
وقتی‌ دیدم‌ که‌ نبود‌ ...
وقتی شنیدم‌ که‌ نخواند... !
چه‌ غم‌ انگیز است‌ که‌ چشمه‌ سرد و زلال‌ ، در برابرت‌ ، می جوشد و می‌ خواند و می‌ نالد ، تشنه‌ آتش‌ باشی و نه‌ آب‌ ، و چشمه‌ که‌ خشکید ، چشمه‌ که‌ از آن‌ آتش‌ که‌ تو تشنه‌ آن‌ بودی‌ بخار شد و به هوا رفت‌ ، و آتش‌ ، کویر را تافت‌ و در خود گداخت‌ و از زمین‌ آتش‌ روئید و از آسمان‌ آتش‌ بارید ، تو تشنه‌ آب‌ گردی‌ و نه‌ تشنه‌ آتش‌ ، و بعد ، عمری گداختن‌ از غم‌ نبودن‌ ، کسی که‌ ، تا بود ،از غم‌ نبودن‌ تو می‌ گداخت


دکتر علی شریعتی

داستان

در دهکده شیوانا آهنگر خسیسی بود که از صبح زود که خورشید سر می زد تا ساعت ها بعد از غروب در مغازه اش کار می کرد و برای مردم دهکده های اطراف شمشیر و چاقو و ظروف فلزی درست می کرد. این آهنگر با وجودی که وضع مالی خوبی داشت و صاحب زن و چندین فرزند قد و نیمقد بود اما همیشه وقت خود را در مغازه می گذراند و حتی روزهای تعطیل هم دست از کارکردن برنمی داشت.
 یک شب سرد شیوانا مرد فقیری را دید که بیرون مغازه آهنگر روی پله نشسته و منتظر است تا او از مغازه اش بیرون آید. شیوانا با تعجب از فقیر پرسید: "اینجا چه می کنی و منتظر چه هستی؟"
مرد فقیر در حالی که از سرما می لرزید گفت:" امروز دیدم که مرد آهنگر مقدار زیادی از اجناسش را به مردمان دهکده های دیگر فروخت و پول زیادی بدست آورد. منتظرم تا کارش تمام شود و از مغازه بیرون آید و مرا در این حالت ببیند و دلش به رحم آید و سکه ای به من کمک کند!"

شیوانا با خنده به مرد فقیر گفت:" برخیز و بیا به مدرسه برویم و کاسه آشی داغ بخور. این آهنگر زن و بچه اش را که عزیزاند و پاره وجودش هستند بی رحمانه به خاطر پول بیشتر تنها رها کرده وبرای مال دنیا حرص می زند. تو چگونه انتظار داری آدمی که حتی به عزیزان خودش رحم نمی کند دلش برای تو که غریبه هستی  بسوزد!؟


برخیز و با من بیا و از این به بعد هر وقت که انتظار رحم و مروت از


کسی داری اول کمی فکر کن!!

غیر ممکن غیر ممکنه

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
و افسران پلیس محلی که پس از اطلاع از محتوای تلگراف, تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

خط خطی

دخترک داشت به ته خط نزدیک می شدو به سر خط - جایی که تصمیم گرفته بود که این مسیر را انتخاب کنه – فکر میکرد...به این مسیر طولانی با تمام ایستگاههایی که گذرونده بود و ایستگاههای باقیمانده - که هیچ تصوری ازشون نداشت – فکر میکرد.

مسافرهایی که اومده بودند و تو ایستگاههای مختلف پیاده شده بودن و اونهایی که مسیرشون هنوز ادامه داشت...

دخترک سیاه و سفید ، روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و با دست روی شیشه بخار گرفته را خط خطی میکرد.انگشت لرزونش خطوط بی معنی را ایجاد می کرد.گاه گاه به ساعت ظریف روی مچش نگاه میکرد.اون بی رمق شده بود ولی ساعت مثل همون روز اولی که دخترک دیده بودش حرکت میکرد. ایستگاه ساعت فروشی و آدمای اونجا...خاطراتی که با ساعت داشت.شب هایی که تیک تاک ساعت آرامشش را به هم میزد.تو خیلی از خاطراتش این ساعت باهاش بود.

داشت تصمیم میگرفت که کدوم ایستگاه پیاده شه؟تمام چمدانش را جا بزاره یا اینکه بازم با خودش ببردشون...شاید فقط بعض از محتوی چمدون را ببره و بعضی را نه...

نخواب دختر جان...زود باش...تصمیم بگیر...باید زودتر پیاده شی.شاید از اول هم اشتباه سوار شدی...

دخترک رنگی ، نگاهی به ساعت گوشه مونیتور میکنه...کیبورد را جلو میاره  و شروع میکنه به نوشتن...اما دخترک نگرانه.حسی شبیه همون مسافر سیاه و سفید را داره...هیچی از ایستگاههای پیش رو نمیدونه...تمام مموریش مشغوله...هاردش باید فرمت شه شاید هم اسکن آنتی ویروس

گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می ‌گفت:

«می‌آ ید. من تنها گوشی هستم که غصه ‌هایش را می‌ شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد .»
و سرانجام گنجشک روی شاخه ‌ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب ‌هایش دوختند. گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
«با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست .»

گنجشک گفت : «لانه کوچکی داشتم. آ رامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی
ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی
از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ » و سنگینی بغضی راه بر کلامش
بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت : «ماری در راه لانه‌ ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه‌ات
را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. »

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت : «و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو
ندانسته به دشمنی ام برخاستی. »

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .

های های گر یه‌ هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

ادامه مطلب ...

عقاب ها و غازها

این مطلب را که می خوندم به فکر فرو رفتم...چقدر تو زندگیمون نقش یک غاز را


داشتیم و داریم.و چقدر سبک عقابها با ما فاصله داره!ولی اگه از همین الان


اقدام کنم میتونم چند تا از خصلتهای عقابها را تو رفتارهام ایجاد کنم.چند تاییش


را رنگی نوشتم.


ادم ها دو دسته هستند    غاز ها و عقاب ها


»هرگز نباید عقاب ها رو به مدرسه غازها فرستاد


»نباید افکار دست و پا گیر غازها فکر عقاب ها رو مشغول کنه


»کسی که مثل غاز هست و تعلیم داده شده نمی تونه درست پرواز کنه و به خار و خاشاک گیر می کنه که مانع پروازش می شه . ولی...

»عقاب رسالتش اوج گرفتنه.

»عقابی که مثل غاز رفتار می کنه از ذات خودش فرار می کنه .


بدترین چیز ندونستن قوانین عقاب هاست . این که ندونیم چطوری عقاب باشیم .

*
غازها همه مثل هم فکر می کنند و همیشه هم ادعا می کنند که درست فکر می کنند . افکارشون کپی شده هست و اصلا خلاقیت نداره . اکثر مواقع هم همگی با هم به نتایج یکسان می رسند چون دقیقا مثل هم فکر می کنند .

عقاب ها می دونند زمانی که همه مثل هم فکر می کنند در واقع اصلا کسی فکر نمی کنه .

 
غازها همیشه می دونند غاز دیگه چطوری زندگی کنه بهتره ! هر کسی جای کس دیگه تصمیم می گیره . برای همین اکثر یا دیر به بلوغ (فکری – جنسیاحساسی) می رسن و یا اصلا بالغ نمی شن .

عقاب ها به خلاقیت ذهن هر کس اعتقاد دارن و در زندگی ماهیگیری به فرد یاد می دن و نه ماهی . در محله عقاب ها هر کسی جای خودش باید فکر کنه و کسی مسئولیت زندگی کس دیگه رو به عهده نمی گیره .

غازها از جسمشون بیش از حد کار می کشن و تمام توان داشته و نداشته رو به کار می گیرن و به نتایج دلخواه نمی رسن .

عقاب ها اول تمام جوانب کار رو در نظر می گیرن ، باتوجه به تجارب قبلی و برنامه ریزی های ذهن خلاقشون تصمیم می گیرند و بعد شروع به کار می کنند . عقاب ها ایمان دارند که تلاش جسمی به تنهایی اصلا برای کار کافی نیست .

غازها حریم شخصی ندارند و بارها و بارها وارد حریم خصوصی عقاب ها می شن چون حرمت ندارند

عقاب ها به حریم شخصی هر فردی احترام می زارن و قاطعانه به افرادی که وارد حریم خصوصی اونها می شن تذکر می دن .

غازها باید همه رو راضی نگه دارند و تمام تلاششون رو در روابط می کنند که همه انسان ها ، تک به تک از اونها راضی باشند . به جای انجام وظایف و رسالت خودشون ، رضایت همه اطرافیان رو با هر زحمتی شده به دست می یارن چون اگر به دست نیارن احساس خلا می کنند ..

عقاب ها می دونند که به دست اوردن رضایت همه افراد امکان نداره و نیمی از مردم همیشه با نیمی از افکار اونها مخالفند و این وظیفه یک عقاب نیست که مخالفانش رو راضی نگه داره .

 
غاز نه نمی گه و همش شاکی هست که چرا باید اینهمه به دیگران توجه کنه .

عقاب در مواقعی که لازم هست ، به راحتی نه می گه .

غاز شرط اول ارتباط رو صمیمیت بیش از حد می دونه .

عقاب شرط اول ارتباط رو احترام متقابل می دونه .

 
غاز نمی خواد باور کنه که دشمنی داره .

عقاب می دونه که باید دشمنش رو ببخشه ولی بهش اعتماد نمی کنه .

غاز از تجربیات درس نمی گیره و فقط آزار می بینه .

عقاب بعد از گذروندن سختی مسئله ، به فکر پذیرش مسئله و درس های ممکنه هست ..

غاز از دلش هیچ وقت حرف نمی زنه ..
عقاب با دلش زندگی می کنه .

 
غاز یا احساسیه و یا منطقی .

عقاب می دونه که در دورانی از زندگی باید مغز رو پرورش و ورزش دارد و در دورانی دیگه باید دل رو نوازش داد و به حرف های دل بها داد .

 
غاز اشتباه نمی کنه .

عقاب می دونه اگر هیچ وقت اشتباهی نکرده ، دلیلش اینه که اصلا دست به عملی نزده .

غاز جای دیگران زندگی می کنه ..

عقاب می دونه که باید به دیگران کمک کنه ولی جای کسی نباید زندگی کنه چون تجربه خود بودن رو از اون فرد گرفته .

غاز همیشه همه کار می تونه انجام بده .

عقاب می دونه چه کارهایی رو می تونه انجام بده و چه جایی باید اعلام کنه که از عهده اون بر نمی یاد .

غاز همیشه مجبوره .

عقاب همیشه مختاره و اگر به جبر روزگار مجبور شد کاری رو انجام بده ، می پذیره و می گه : ترجیح می دم این کار رو انجام بدم .

زمان غاز تفریح مشخص نیست .

عقاب برای تفریحش برنامه ریزی می کنه و می دونه که فاصله خالی این نت تا نت بعدی در موسیقی ، دلیل دل نشین بودن اون هست .

 
غاز همیشه ناراضیه و شاکی و همیشه در حال شناخت عامل این بدبختی هست .

عقاب همیشه راضیه و می دونه هر سختی هم پایانی داره . عقاب باور داره ان مع العسر یسرا .

غاز عبادت عادتش شده .

عقاب تکرار و عادت و روزمرگی رو مرگ دل و پرستش می دونه .

غاز نسبت به عقاب یا احساس برتری می کنه و یا احساس ضعف .

عقاب باور داره برتری وجود نداره . اصل فقط تفاوت است که باعث برتری کسی بر کس دیگه نمی شه

 
غاز زیاد از مغزش کار می کشه البته بدون بهره وری لازم .

عقاب مفید فکر می کنه و از اشتباهاتش درس می گیره .

غاز می خواد غاز باشه چون غاز بودن و نپریدن خیلی اسون تر از پرواز و اوج گرفتن هست .

عقاب بر عقاب بودن اصرار داره ، حتی اگر بارها به مدرسه غازها رفته باشه و به خاطر عقاب شدن بهای سنگینی رو بپردازه .

 

جمعه

امروز کلی انرژی داشتم که صرف تدریس زبان به یک دانشجوی حسابداری شد که


نه به درد دنیام خورد نه آخرتم!من چه به حسابداری چه آخه.اگه حداقل حساب


خودم واسه خودم روشن بود باز بد نبود.در واقع امروزحروم شد.کلی لغت بدرد نخور به گوشم خورد.


دلم می خواست خوش می گذروندم و شادی می کردم...


الان ساعت نزدیک ۲ شده ولی اونقدر کافئین نوش جان کردم که خوابم نمیبره

کلی حرف هست که حتی نمیشه اینجا زد


خدا جون....

حتماْ که نباید عنوان داشته باشه! برگی از تاریخ!

خسته ام...خیلی زیاد.اونقدر که اطرافیان فکر میکنن مریض شدم...ولی من فقط خسته ام.

خوابم میاد.خیلی زیاد.شاید به اندازه ی همه ی این سالها + بی خوابی این شبها

کلی هم بد اخلاق شدم.


اما تو همه ی اینها امروز با دوست جون رفتیم یک کافی شاپ قشنگ.فکر کنم کلاْ ۲۰ متر مربع هم نبود.ولی بی نظیر بود.بارون می اومد شرشر.موسیقی قشنگی هم داشت.یه سلکشن از موزیکای کلاسیک بود..دوس می داشتیم.


کنار پنجره نشسته بودیم.کلی حرف زدم(مثل همیشه).اون طفلکی هم همش را گوش کرد.اونقدر آروم و قشنگ بود که قرار شد بشه پاتوق...البته امیدوارم مثل سایر پاتوقامون نشه که سالی یه بار هم نمیرسیم سر بزنیم(تازه اینا پاتوقامونن!!!)

فقط هم یه نفر اونجا کار میکرد.یه پسری بود فکر کنم هم سن و سال خود ما بود.میز و صندلی های لهستانی داشت.البته فقط سه دست


وای وای از منو بگم که من هیچ جای دیگه این را ندیده بودم:


نوشیدنی های سرد:عرق کاسنی   عرق شاتره    گل گاو زبون....خیلی بامزه بود.ولی تو اون هوا فقط قهوه تلخ می خواستم.


به نظرم پسر ه موفق بود.با کمترین امکانات داشت کار می کرد.و مطمئنم که از محیط کارش هم لذت میبرد.کارآفرین یه آدم خاص نیست.تو همین کوچه پس کوچه ها میشه جوونای موفق را پیدا کرد