zahra

no comment

zahra

no comment

فال قهوه

دلم یک فنجان قهوه تلخ میخواد تا باهاش فال مرگ بگیرم

نمیدونم...شاید حتی نشه کفت یادش بخیر،شاید

خسته ام ...

دلم می خواد ابنجا کلی حرفامو بزنم،اما الان خسته ام.

همه چی آرومه... شاید

اینقدر همه چی آرومه که حالم بهم می خوره.

آره واقعا حالم بهم می خوره وقتی آدمای شهرمونو می بینم که خوشی زده زیر دلشون!

وقتی حس میکنی که هر روز داره فاصله هامون بیشتر میشه و همچنان همه چی آرومه!

وقتی شرایط زندگی همسایه هامونو از نزدیک میبینم!

شرایط خیلی بده...خیلی

باران

باران باران ترانه باران

باران باران دوباره باران...

افسوس سرعت پایینه نمیشه گذاست عکسی از باران

اگه غول چراغ افسانه نبود...

دیدین گاهی وقتا یه آرزوهایی دارین که هیچ راهی واسه رسیدن بهشون نیس...یا لااقل شما نمی دونین و خیلی بعید به نظر میرسه؟

آره همون آرزوهای غیرممکن. منظور من هموناس.

اون وقت دلتون چی می خواد؟

بچه که بودم دلم می سوخت که چرا اینجا که ما هستیم پاپانوئل نداره... ولی حالا فقط دلم غول چراغ می خواد...

مسخره است ولی چشاتونو ببندین و هرچی می خواین به غول چراغ بگین...اجی مجی لاترجی

امتحان

سلام...

شاید یکی بگه چه سلامی چه علیکی!!(هرچند که واسم مهم نیسُ

...بیش از این حرفا کلافه ام)

کسی می دونه چرا امتحانای خدا اینقدر سخته؟! تازه شرایط هم واسه همه یکسان نیس...یعنی تو نمی تونی خودت را با کس دیگه ای مقایسه کنی...حتی با خودت

نمی دونم ...فقط می دونم که خیلی دوستت دارم و شاکرم

نمی دونم چرا برگشم اینجا...شاید واسه مرور خاطره هام...روزهای مهم زندگی...

یه اتفاقاتی داره می افته که باعث شده برگردم به عقب...دیدن آدم های قدیمیُ...شنیدن یه موزیک...سرزدن به سایت های قدیم...همه و همه باعث میشه که برگردم به عقب حتی واسه یه لحظه....

خدارو شکر الان که اینجا هستم از بازگشت به عقب نمی هراسم...گذشته من با همه خوبی هاش و بدی هاش مال منه....

سال نو

نمی دونم موضوع چیه،فقط می دونم که دیگه نمی خوام اینجا بنویسم.

اول با خودم گفتم بیام کلاً این صفحه را حذفش کنم...ولی مدام با خودم گفتم: الان نه، آخر هفته حتماً این کار را انجام خواهم داد....منتهی چند هفته گذشت و من دلم نیومد. تا این که تصمیم گرفتم که همین جوری رهاش کنم.

یه محیط جدید لازم دارم. یه جایی که از صفر شروعش کنم. با یک سبک جدید.

واسه سال نو یه جای جدید می خوام...اینجارو با همه خاطراتش رها می کنم.

کلی دوسش دارم...آدمایی که توش بودن وکلی کمکم کردن...

نمیدونم چرا یه دفه بغضم گرفت