باید تغییر کرد
واسه تغییر سختی زیاده...اما توانایی های من هم زیاده...قبلاً اثبات کردم.
من میدونم که می تونم تغییر خواهم کرد...
حتی اگر این تغییر به سختی فصل عوض کردن باشه، زمستون را تحمل می کنم.
یا حتی سخت تر...مردن یک نفر و تولد یک آدم تازه..
ارزش یک تولد تازه، تجربه کردن مرگه یک آدم کهنه اگه باشه، باید بپردازم...
یک آدم نو میشم...
یک آدمی که مموریش فرمت شده ولی فرمت نه...یک سری بد سکتور هست که باید رفع شه...
از الان به خودم قول میدم که دیگه اثری ازشون نباشه
عاشقو مجنونت شدم...نخونده مهمونت شدم...کلی پریشونت شدم ...
قهوه ی فنجونت شدم ...شمع تو شمدونت شدم....خاک تو گلدونت شدم
برف زمستونت شدم... رسوا و حیرونت شدم... چک چک ناودونت شدم...
اما بازم نیومدی!
افتابو بارونت شدم ...اشکال غلتونت شدم...عطر گلابدونت شدم...
ماه تو عیونت شدم...خرابو ویرونت شدم...گل گلستونت شدم ...
سه ماه تابستونت شدم...الوندو کارونت شدم...دشتای ایرونت شدم...
اما بازم نیومدی!
دنا و هامونت شدم... نزدیک تر از جونت شدم...رگت شدم،خونت شدم...
خادمو در مونت شدم... اسیر زندونت شدم...گلاب کاشونت شدم...
یه جوری مدیونت شدم...سنگ خیابونت شدم...راهیه میدونت شدم...
اما بازم نیومدی!
تو سختی آسونت شدم... تو دردا درمونت شدم...ناجی پنهونت شدم...
لباسو سامونت شدم ...سارق ایمونت شدم...چشمای گریونت شدم....
لبای خندونت شدم....گشنه شدی نونت شدم...اب فراوونت شدم...
اما بازم نیومدی!
همیشه ممنونت شدم...من نی چوپونت شدم...آب تو بیابونت شدم...
شعرای ارزونت شدم...عمری غزل خونت شدم ... تسلیمه قانونت شدم...
کشته ی مژگونت شدم... هلاک چشمونت شدم...رفتم و قربونت شدم...
اما بازم نیومدی!
نم نم بارونت شدم
اما بازم نیومدی!!!!!!
تو این همه دغدغه، امروزتلاش کردم شاد باشم.
توی راه بغض داشتم. اما باید شاد می بودم. دلیلش هم مادر جان بنده بود. امروز روز مادر بود و بعد از دو سال من پیش مامان بودم. اما دلم اینجا نبود. هنوز هم بغض را دارم...اما کلی تظاهر کردم و شادی به خودم القاء کردم....
مامان خوبم، مامان تپلم...مامان گلی...فاطی خانم...عسلی...مانی جان
خلاصه همه اینها...
هدف اینه که خدمتتون عرض کنم که دوستتون دارم یه عالمه
روزت مبارک
۲۳خرداد تولد بود. تولد zahrat.blogsky.com
دلم می خواست واسش جشن بگیرم. یک ساله با من همراهه. البته خرداد پارسال خیلی صمیمی نبودیم. من امتحان داشتم. اما الان یک مدتی هست که با هم دوست دوستیم.
ویژگی خوب زباد داره: همراه بودنش، شنونده بودنش..پا به پای من تغییر کردنش...
خلاصه این که کلی دوستیم این روزا
الان هم تولدش را تبریک می گم...
گرگها خوب بدانند، در این ایل غریب
گر پدر مرد، تفنگ پدری هسـت هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید، که در قافله مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
زهرا رهنورد
امروز یه خونه کشیدم. یک خونه شکلاتی.
وسط یک جنگل سبز...
پشت خونه یک دریا بود.(شاید مثل خونه شمال).
یک روبان صورتی روی درب اصلی بود.
وقتی میرفتی داخلش، یک حوض آبی قشنگ وسط حیاط خونه بود. از ترس گربه ها ولی تو حوض ماهی نبود.
پنجره هاش بزرگ بودند اما شیشه دوبلکس نبودند. شیشه ها خیلی نازک بودند.
گوشه هال یک شومینه با یک صندلی چوبی بود.
یک فنجون قهوه تلخ کنار آیینه بود.
دیوارهای خونه سفید بودند. با یک عالمه قاب عکس.
عکس خودم، عکس بابا، ...خلاصه این که همه بودند. شاد و قشنگ
یک میز لهستانی گوشه هال بود.
روی میز دو تا شمعدون نقره ای بلند بود با شمع های ساده و سفید. سجاده هم همین جا بود.
از آشپزخونه بوی غذا می اومد. یک رایحه دلپذیر. ( فکر کنم آشپزی هم یاد گرفته بودم!!)
یک بار هم یک خونه توصیف کنم به جای سوله