zahra

no comment

zahra

no comment

دبیرستان

خدا جونم ممنون ازت...

امروز از سر کوچه دبیرستانم رد می شدم...دلم خواست برم و یه سر بزنم (زهرا به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه میرفت!).وای نمی تونم بگو چه احساس خوبی داشتم این چند سال گذشته از ذهنم رد شد...چقدر اتفاق تو زندگیم افتاده بود...از مدرسه پرسیدم که منو یادش میاد؟ اون دختر دبیرستانی که همیشه چادرش زیر پای بقیه بچه ها بود...آخر من نفهمیدم که این بنده مستعد که از اول راهنمایی مجبور به چادر بودم تا آخر کاردانی!هنوزم چادر سر کردن یاد نگرفتم هههه زمان مدرسه چادر صندلی عقب ماشین بود و دوران کاردانی تو کوله پشتی...آخه زور بود...از دانشگاه کارشناسی تشکر میکنم که منو نجات دااااااااد

دلم کلی واسه بابایی تنگید...با گلای خوشگلش و شکلاتاش جلوی در مدرسه منتظر بود...قربونت برم مهربونم.

از گذر سالها راضی بودم...بابت همه ی روزاش چه خوب چه بد متشکرم خدای خوبم...




نظرات 1 + ارسال نظر
انعکاس آب جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:04 ب.ظ http://www.enekaseab.blogsky.com

درختان شعرهایی هستند که زمین بر آسمان می نویسد و ما آنها را بریده و از آنها کاغذ می سازیم تا نادانی و تهی مغزی خویش را در آنها به نگارش درآوریم .
به روزم و منتظر حضور گر شما.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد