خدا جونم ممنون ازت...
امروز از سر کوچه دبیرستانم رد می شدم...دلم خواست برم و یه سر بزنم (زهرا به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه میرفت!).وای نمی تونم بگو چه احساس خوبی داشتم این چند سال گذشته از ذهنم رد شد...چقدر اتفاق تو زندگیم افتاده بود...از مدرسه پرسیدم که منو یادش میاد؟ اون دختر دبیرستانی که همیشه چادرش زیر پای بقیه بچه ها بود...آخر من نفهمیدم که این بنده مستعد که از اول راهنمایی مجبور به چادر بودم تا آخر کاردانی!هنوزم چادر سر کردن یاد نگرفتم
هههه زمان مدرسه چادر صندلی عقب ماشین بود و دوران کاردانی تو کوله پشتی...آخه زور بود...از دانشگاه کارشناسی تشکر میکنم که منو نجات دااااااااد
دلم کلی واسه بابایی تنگید...با گلای خوشگلش و شکلاتاش جلوی در مدرسه منتظر بود...قربونت برم مهربونم.
از گذر سالها راضی بودم...بابت همه ی روزاش چه خوب چه بد متشکرم خدای خوبم...
و شما ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید، پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت.
و شما ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید، پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.
وشما ای کسانی که هر گاه حظور دارم بیشترم تا آنگاه که غایبم،
پس از این مرا کمتر خواهید دید.