تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده
شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او
ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز
به چشم نمیآمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک
خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس
از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان
رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد:
«خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
سلام زهراجان
خوشحالم که از آهنگ وبلاگم خوشت اومده و خوشحالترم که حضور گرمت رو توی بلاگم دیدم.
کلبه ام سوخت رو خوندم.با اینکه داستان آشنایی بود باز هم از جذابیت و تاثیرگذاریش کم نشده بود.
ای کاش میتونستم خدارو به این پررنگی ببنیمش.
من لینکت کردم عزیزم.
سلام
من هم منتظر کشتیام...همچنان
با یک عالمه تشکر
سلام
مطلبت قشنگ بود
اگر اجازه بدی با ذکر منبع حتما توی سایت از اون استفاده کنم
زنده باشی هم شهری
سلام
مرسی..
آره حتماْ. منتهی ممکنه بگن همشهری و چه به این سبک مطالب...هیچ کس باور نمیکنه منبع همشهری بوده..می خوای بزن همسایه؟!
بازم مرسی
۲تا کامنت به پست آخری دادم دیگه سومیشو هر کار کردم نیومد.
یه کافی شاپ قهوه و تلخی حرفات چشماتو بغض منو سردی دستات
کلی حال کردم
جای جاللللللللللللللللللللللللللللبی داری به من هم سری بزن