امروز اومدم که چند تا از مطلب های اینجا رو پاک کنم. یه خورده نگاه که
کردم دیدیم که دلم نمیاد پاکشون کنم. هیچ کدومشون را. دوسشون
دارم با خاطراتی که در بطه تک تک کلماتش دارم.
شاد شادم امروز. احساس یه دختر بچه ای را دارم که دستاشو باز کرده
و داره رو شن های ساحل میدوه. کوک کوکم
هر چی که نوشتی قبول دارم... خدا جون دوست دارم
وای وای وای... آبروم رفته دیگه! همه منو به عنوان یه شکم پرست می شناسن
دیشب دوست مامان اینجا بود با همسرش. داشت تعریف می کرد که خرید رفته و ....
این خانم رو من چند سال به چند سال می بینمش بهش هم میگم خاله اعظم. البته روزگار برعکسه! اون به من میگه زهرا خانم
خلاصه...این خانم میون کلامش گفت که :
زهرا خانم باقالی خریدم واسه شما...تشریف بیارین واستون باقالی پلو بپزم!!!
بی آبرو شدم از بس هر کی من را دید یاد باقالی پلو افتاد و هر کی باقالی پلو دید گفت جای زهرا خالییییییییی
کاش می شد بهای واقعی هر چیزی را می دونستم.
گاهی وقتها به جرم کم پرداختن چیزی را از دست می دیم و گاهی وقتا بعضی چیزا ارزش اون همه پرداختن را ندارن.
شاید یه کم زیر پا گذاشتن غرور
شاید یه کم تلاش بیشتر
شاید
واسه بعضی چیزا هم زیاد می پردازیم
غرور و شخصیتمون را بیخود فنا میکنیم و بعد می بینیم که اصلا ارزش نداشت
کاش می شد بدونیم که گاها یه دوست نیاز به یه سلام بیشتر داره به یه پیش دستی کردن در سلام
بعد مجبور نمی شدیم واسه خودمون نتیجه گیری کنیم
امروز من اشتغال شدم
در واقع امروز اولین روزی بود که من کار میکردم
تو این چند وقته کلی ناراحت بودم از اینکه قرار بود برم سر کاری که اصلن دوسش نداشتم.ولی امروز با تلفن دوس جون بیدار شدم که گفت : دختر انقدر نخواب!!!پاشو بیا سر کار
خلاصه اینکه کفش و کلاه کردم و رفتم.وای که چقده آدمهای خوبی بودن...مرهبون و باهوش عینه خودم!!!
البته یه کمی با سواد تر از من بودن که ناچیز بود و به چشم نمی اومد(جون خودم)
من اونجا از همه کوچیکترم.
ولی خودمونیم این که آدم بتونه تو رشته خودش کار کنه و از عقل و شعورش استفاده کنه خیلی عالیه
این کار من در مقایسه با مهمانداری شاید سخت تر باشه شایدم نه.ولی اصل مطلب اینه که دوسش می دارم هوارتااااااا
مهمانداری فقط زبان می خواست و ظاهر آراسته.خوشحالم که این اتفاق زودتر افتاد چون ممکن بود از سر بیکاری مهمانداری را برم
شگفتا ! وقتی بود نمی دیدم ،
وقتی می خواند نمی شنیدم ...
وقتی دیدم که نبود ...
وقتی شنیدم که نخواند... !
چه غم انگیز است که چشمه سرد و زلال ، در برابرت ، می جوشد و می
خواند و می نالد ، تشنه آتش باشی و نه آب ، و چشمه که خشکید ،
چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت ، و
آتش ، کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش روئید و از آسمان
آتش بارید ، تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش ، و بعد ، عمری گداختن
از غم نبودن ، کسی که ، تا بود ،از غم نبودن تو می گداخت
شیوانا با خنده به مرد فقیر گفت:" برخیز و بیا به مدرسه برویم و کاسه آشی داغ بخور. این آهنگر زن و بچه اش را که عزیزاند و پاره وجودش هستند بی رحمانه به خاطر پول بیشتر تنها رها کرده وبرای مال دنیا حرص می زند. تو چگونه انتظار داری آدمی که حتی به عزیزان خودش رحم نمی کند دلش برای تو که غریبه هستی بسوزد!؟
برخیز و با من بیا و از این به بعد هر وقت که انتظار رحم و مروت از
کسی داری اول کمی فکر کن!!
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من
نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را
دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام
مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
و افسران پلیس محلی که پس از اطلاع از محتوای تلگراف, تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
دخترک داشت به ته خط نزدیک می شدو به سر خط - جایی که تصمیم گرفته بود که این مسیر را انتخاب کنه – فکر میکرد...به این مسیر طولانی با تمام ایستگاههایی که گذرونده بود و ایستگاههای باقیمانده - که هیچ تصوری ازشون نداشت – فکر میکرد.
مسافرهایی که اومده بودند و تو ایستگاههای مختلف پیاده شده بودن و اونهایی که مسیرشون هنوز ادامه داشت...
دخترک سیاه و سفید ، روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و با دست روی شیشه بخار گرفته را خط خطی میکرد.انگشت لرزونش خطوط بی معنی را ایجاد می کرد.گاه گاه به ساعت ظریف روی مچش نگاه میکرد.اون بی رمق شده بود ولی ساعت مثل همون روز اولی که دخترک دیده بودش حرکت میکرد. ایستگاه ساعت فروشی و آدمای اونجا...خاطراتی که با ساعت داشت.شب هایی که تیک تاک ساعت آرامشش را به هم میزد.تو خیلی از خاطراتش این ساعت باهاش بود.
داشت تصمیم میگرفت که کدوم ایستگاه پیاده شه؟تمام چمدانش را جا بزاره یا اینکه بازم با خودش ببردشون...شاید فقط بعض از محتوی چمدون را ببره و بعضی را نه...
نخواب دختر جان...زود باش...تصمیم بگیر...باید زودتر پیاده شی.شاید از اول هم اشتباه سوار شدی...
دخترک رنگی ، نگاهی به ساعت گوشه مونیتور میکنه...کیبورد را جلو میاره و شروع میکنه به نوشتن...اما دخترک نگرانه.حسی شبیه همون مسافر سیاه و سفید را داره...هیچی از ایستگاههای پیش رو نمیدونه...تمام مموریش مشغوله...هاردش باید فرمت شه شاید هم اسکن آنتی ویروس