love is not 2 forget but 2 forgive, not 2 c but 2 understand,
not 2 hear but 2 listen,
not 2 let go but 2 HOLD ON !!!!
don't ever leave the one you love for the one you like, because the one you like will leave you for the one they love
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را
به میهامانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
و در جنوب ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که . . .
- دگر کافی ست.
.
.
.حمید مصدق
i met her on a party. she was so outstanding, many guys chasing after her, while he so normal, nobody paid attention to me.
at the end of the party, i invited her to have coffee with me, she was surprised, but due to being polite, she promised
we sat in a nice coffee shop, i was too nervous to say anything, she felt uncomfortable, she thought, please, let me go home.... suddenly i asked the waiter. "would you please give me some salt? I'd like to put it in my coffee."
everybody stared at me, so strange! my face turned red, but still, i put the salt in my coffee and drank it
she asked me curiously; why you have this hobby?
ادامه مطلب ...
یه چیزی هست که میخوام بگم،اما نمیدونم چیه...یعنی میدونم اما بلد نیستم که بیان کنم...دلم خیلی گرفته،خیلی
قبلاً فکر میکردم که اگه چنین روزی پیش بیاد من از خوشحالی روی زمین نخواهم بود،اما الان هستم.یه جای کار اشتباه شده؛یا تصور من در گذشته یا رفتار امروزم
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه
بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛
بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری
است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد
بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچکس
تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت
و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت
و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید
که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.
کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
سلام.این عنوان شعری از یغما گلرویی است.الان که داشتم میخوندمش با خودم فکر کردم که واقعاْ از دل برود... یا این که نه.؟یه خورده که فکر کردم کلی مثال اومد به ذهنم از اونایی که از دیده رفتن و از دل نرفتن ولی یه عالمه آدم وجود دارند که چون هم از دیده رفتن هم از دلُ الان هم دیگه یادم نمیان یا اینکه کمتر یادشون میکنم.
خیلی جمله جامعی نیست ولی قشنگه.تازه شعرش از این هم قشنگ تره!!میزارمش تو یادداشت بعدی.