* چند وقتی بود که نبودم نت...حال و حسش نبود و دلیلی هم واسه اومدنش. امشب هم یه توفیق اجباری نصیبم شد . در واقع باید آنتی ویروسم را آپ کنم.
**اما نیومدنم به معنی حرفی نداشتن نیست، بر عکس این چند وقته کلی اتفاق خوب و بد افتاده ولی مجال برای بازگو کردنشون نیس.
***دوره زمونه، زمونه تغییر شده، همه چیز و همه کس دارن عوض میشن. مثل این جمله طپش، این روزها همه تغییر میکنند، شما چطور...
خلاصه این که منم کلی تغییر کردم و بحمد الله راضی هستم.
الان دو شبه که وبلاگ محبوبه شده پاتق...
ساعت ۹ یه خیابون من تنها و ...
این آهنگ سیروان را من روی گوشی دارم که خدای نکرده راه که میرم مجبور نشم خودم زمزمه کنمش...گناه داره جوون مردم.
خلاصه تصمیم گرفتم کد آهنگ را اینجا هم بزارم...
ولی خوب تو وبلاگ محبوبه یک هوای دیگه داره
در ضمن به قول best freind jan من به شیوه کاملاً غیر حرفه ای این را گذاشتم...مهم نیست
به قول سیروان:
اما چه خوب بود
عنوان را هم دزیدم...این بار از این تابلوی اول تونل...با چراغ روشن وارد شوید
*****
الان دیگه حرفه ای شد
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده
شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او
ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز
به چشم نمیآمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک
خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس
از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان
رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد:
«خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
یک عالمه حرف دارم که می خوام همشون را بگم.
منتهی نمی تونم. نمی دونم چی بگم یا چه جور بگم...می ترسم...دنبال واژه میگردم.
مخاطبام ازم دورن...می خوان که دور باشن....
اونقدر دور باشند که نجواهای منو نشنون و من را مجبور کنند که فریاد بزنم
اما اونها که بهتر از کسی میدونند من شهامتش را ندارم.
نمی تونم فریاد بزنم...
خواهش می کنم سر تو بیاری نزدیک تر...نمی خوام صدای شکسته شدنم را همه بشنوند
********
قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم
امروز یک خطر خیلی جدی از سرم رد شد...
هنوزم که بهش فکر میکنم، تنم میلرزه...فقط یه چیزی میشه گفت: شکرت خدا جون.
یک موضوع دیگه که خیلی درگیرش شدم این روزها اینه که چقدر زمان می تونه آدما را عوض کنه...گاهی وقتا دلم میگیره ...ولی باز هم جای شکرش باقیه...
آخه اصلاً دلم نمی خواد همپای آدمایی گام بردارم که تا زمونه کفش بهتری پاشون کرد، پاهای منو فراموش کنن. الان تقریباً چند ماهی میشه که به این فکر میکنم که هدف من که با فلانی یکسانه، تلاش من هم همینطور...هوش و استعدادم هم که از اون بهتره...ته دلم ذوقی میکنم که باعث میشه لبخند بزنم...اما این روزا از خدا میخوام که اگه من هم تو اون شرایط قراره اینجور عوض شم و همه چیز یادم بره، امیدوارم که هیچ وقت به آرزوم نرسم...
همینطور که آروم آروم قدم میزنم، یک نگاه به پایین میکنم...کفش هام را دوست دارم.
کفشهای نوت مبارک...واسه این کفش هات همپا زیاد هست...من می خوام تنها باشم